بی منِ او



.

وقتی یادِ عاشقانه های کودکانه ی دوران کودکیم میوفتم
عاشقانه هایی با تعاریف ساده و بدون پیچیدگی،خیالی
وقتی حالِ خود را می بینم که چیزی از آن عاشقانه ها برایم نمانده و برایم خاطره است با کمی لبخندو،مهم نیست!
با خود می اندیشم
یعنی چندین سالِ بعد تو هم برای من اینگونه میشوی؟ یعنی می توانم در حد یه خاطره ی کوچک با لبخند هر چند سال یک بار به یاد بیاورمت؟
اما سادگی آنها را ندارد. همیشه فکر میکنم، فکر به آینده ی بی تو. فکر به اینکه هردومان می دانیم تهش جدایی ست و برای هم موقتی هستیم. چون هردومان می دانیم فرسنگ ها با هم فاصله داریم،فرسنگ ها تفاوت،فرسنگ ها.
با خودم فکر میکنم که تنها اشتراکمان دل و ذهن هایمان هست که متعلق به یکدیگر است!
در ذهنم آرمانی بود که دل و ذهن باشد کافی ست برای وصال. اما الآن هرچقدر بیشتر با آن فرسنگ ها آشنا میشوم احساس غریبی بیشتر میکنم، بغض میگیرتم، انگار این تفاوت ها میان من و تو حصار و دیوار کوچکی میکشد، یا شاید یه پارچه ی نازک توری، با اینکه نزدیک و کنار همیم، اما باز هم به هم نمی رسیم
دوستَت دارم!
۱۵:۱۱ ۲۷ آذر ۱۳۹۸
ز.ا


کنت فکرنی به
خوشیای دنیا دلمو زده
خوشیایی که حتی شاید تجربشونم نکردم
خوشیایی که فقط نشستم نگاشون کردم
خوشیایی که باهاشون زندگی کردم
بزرگ شدم
هراسمی میخوای روشون بزار
اما زیاد از تهِ دل خوشحالم نمیکنن
نمیخندونم
بهم حسِ خوشبختی نمیدن
شاید بعضی موقع ها هم اشکمو دربیارن.
اینروزا بیشتر از اینکه بخندم گریه میکنم
چون گریه کردنم برای خودش نوعی خوشیه
و این خوشیِ منه
دِل خوشیِ منه
و اگه اشکام ترکم کنن ناراحت میشم
بعضی اوقات میبینم که مردم چطور با خوشیای خودشون خوشحال میشن و میخندن
حسرت میخورم
حسرت داشتن خوشیاشونو نه
حسرت حالشونو
که قانع به اونا هستن و باهاشون خندشون میگیره.
و منم گاهی اوقات وانمود به خوشحالی میکنم
تا ناراحت نشن.
اما دلم براشون بیشتر میسوزه


بسم الله الرحمن الرحیم

خسته ام
از هر چه غیرِ تو
من در میانِ اینهمه تاریکی
دِلخسته به دنبالِ روزنه ی تو می‌گردم
از هَر چی غیرِ تو بیزارم!
فراری ام
ای کاش بیایَم پیشَت
ای کاش به سمتَت بِدَوَم
و تُو
مَرا به آغوشِ خودِ تو بگیری

زیرِ شاخه های بی روزنه
روز هایِ همیشگی



 

میخوام بگم، میخوام ازش بگم، از چیزی که بیشتر از هر چیزِ دیگه ای حسش کردم، چه خفیف، چه فاش.

یادِ گذشته بعضی موقع ها برام تلخ و بعضی موقع ها شیرین و بعضی موقع ها هیچی. میگن به چیزی که رفته فکر نکن، اما من دارم دنبالش میگردم توی الآنم، و چیزی پیدا نمیکنم. حوصلم سر رفته. نه اون حوصله ی همیشگی. حوصله ی دلم سر رفته. برای همه چیز، همه چیز های کوچیک و بزرگ تنگه. انقدر که نمیتونم توصیفش کنم. برای چیزهایی که داشتمشون، برای چیز هایی که نداشتمشون. برای کسایی که داشتمشون، برای کسایی که نداشتمشون.

دلم تنگه برای هر چی که نیست

دلم تنگه برای هر چی که بود.

ای کاش بیاد و مثل بهار                                                          
بر  این کویر تشنه بباره:)

این است داستان جداییِ من و ایشان

 

'شب نشینانه میانِ هندسه ی اندامِ آیینه ها!


توی راهِ برگشتی که تقریبا ۶ ماهه ازش رد میشم، هستم و دیدمش. دقت کردم تازه، اینکه همیشه به چشمم میخورده اما من متوجهش نمیشدم،شاید اولاش آره، اما الآن دیگه نه، مگه اینکه مثل امروز شاید هرچندوقت یک بار دقت کنم اما دیگه شوقِ اوایلش نیست. فکر کردم به اینکه چقدر برام معمولیه درحالیکه اولین دفعات که دیدم یا زمانیکه شاید سالی یک یا دو بار یا اصلا نمی دیدم چقدر برام جالب بود. بعدش فکر کردم به خوشیایی که برای بعضی ها که شاید به ندرت باهاش روبرو میشن چقدر قشنگه و برای کسایی که روزمره باهاش مواجهن، عادی و معمولی. پس در نتیجه خوشی حقیقی وجود نداره! خب پس هرچیز که من و ما بعدِ یه مدت به طور متداوم ببینیم برامون عادی میشه، حتی اگه اولاش نبود. فکر کردم به آدماش. که تو توی یه سری روابط اولش چه شور و شوقی داری و بعدش طرف برات معمولی میشه، و یا شاید ازش زده شی! فکر کردم،فکر کردم،فکر کردم.فکر به اینکه چجوری میشه یک نفر رو بعد شاید خیلی سال، بازهم هر دفعه که میبینیش همون شور و شوق و خوشحالیِ روزای اول،برخوردای اول،نگاه های اول رو داری:)

نمیخوام کلیشه برم، چون این کلیشه نیست، فقط حرفه، چون عملش ۹۹/۹ درصد هیچ جا نیست(به امیدِ اینکه من ۰ِ/۱ رو ندیدم)

اما میخوام بگم که تنها راهِ رسیدن بهش اینه،حتی اگه ناممکن باشه: تنها راهِ رسیدن به چی؟

یادته بالا گفتم خوشیِ حقیقی وجود نداره؟دروغ گفتم:] وجود داره، اما فقط یدونست، همون ۰ِ/۱ شاید خیالیَست، اما فقط اونه:)


بسمه

در این تنگنای فراق و وصال، او بود و یه دلِ گیر و یه قلبِ گیر

تنگنا میان تمام رگ های قلبت و وجودت، انگار همدیگر را میفشرند

به یاد هر چه هست و نیست رگ های وجودت همدیگر را بغل میکنند و می گریند

آنها به او فکر می کنند و به هم نزدیکتر میشوند

گاهی او فراموش می‌شود و آنها هم از هم دور می‌شوند

اما او باز می آید و سر می زند و زمان نبودش میانِ تار و پودت را به رخ رگ هایت می کشد و تو حس زیانکاری میکنی! 

دلت گیر می شود از نبودنش

نبودنش

نبودنش

و باز آنها همدیگر را میفشرند، رگ های قلبت را میگویم، و حسی کل وجودت را فرا میگیرد، می‌دانی اسمش چیست؟

دلتنگی

 

ما در این قصّه به خاک افتادیم                                   در کنارش پا به پا افتادیم

بود اینجا او ولی یک رهگذر                                     او نبود و ما به جان افتادیم

قصّه ی ما گفت سهم تو از او                                     دلتنگی بود و ما افتادیم.


به چهره اش می نگرم، مردی جوان و پرشور و با صورتی روشن ودلگرم؛ که شورِ جوانی را به من نوید میداد. من با اشتیاق او را نگریستم و درانتظارِ رسیدن به او بودم. به چهره ی مادرم و شورِ مهربانی اش نگریستم. پدرم را دیدم که با قامت بلند و موهای مشکی پرپشت کار می کند و چند خانوار را زندگی می بخشد و من افتخار کردم. بی وقفه به اطراف چشم دوخته بودم و منتظرِ روزی جدید بودم که بدانم چه میگذرد. چندین سال گذشت؛ آن مرد رویاهایم دوران جوانی اش را گذراند و من ننگریستم. مادرم کم حوصله شد و من ننگریستم. پدرم موهایش سفید شد و قامتش کوتاه و من چشم ندوختم. خود را میبینم. روز ها می گذرد و من دیگر منتظر گذرش نیستم. میخواهم همینجا ثابت بمانم. 

اما باز این جمله در ذهنم نقش میبندد، "همه چی رفتنیست

و باز جوانی مرد و مهربانی مادر و موهای مشکی پدر و شوق گذر برایم بی معنی می شود.


چند وقتی هست که در بحرِ داستان اسارات من زنده ام هستم، و با تک تکِ کلمات معصومه خود را نیز مانند اسیری حس میکنم که غمناک و گوشه گیر خود را در دستِ تقدیر الهی قرار داده و اما روزنه ای که هیچوقت در وجودش نمی خشکد، امید. معصومه در دلِ تاریکی و قفس به خدا نگاه میکند، و با شعار مرگ یک بار شیون یک بار با اعتصاب غذایی هجده روزه تقدیر خودش را تغییر میدهد.
اولش تهِ دلم با اعتصابِ چهار خواهر راضی نبود، گفتم شاید اشتباه باشد، اما وقتی دیدم که تا آخرین لحظه ایستادند و در دقیقه ی ۹۰ رسیدند به وصال، شگفت زده شدم. و معصومه این کلام را برای من یادآور شد و آموخت : 'وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ'
با اسارتش اسیر شدم، و با شادی اش شاد. با لبخندش لبخند زدم و با گریه اش گریه کردم. وقتی خبری یا نامه ای از برادرانش می رسید، من هم نشانی از یار میافتم. با تقدیرش غبطه خوردم و هم شکرگذار شدم.
مَن هیچم. اما باز هم خود را در وجود با او تشبیه کردم و با آزادی اش، آزاد شدم.
او آزاد بود، همه شان همیشه آزاد بودند، ما هستیم که دچارِ زنجیر و قفسیم.
به اُمیدِ آزادی


 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها